سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حال من خوب است اماتو باور نکن

 

سلام

 

حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند

اما عمری اگر باقی بود چنان از کنار زندگی می گذرم

که نه زانوی آهویی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان

تا یادم نرفته بنویسم حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود

می دانم که حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامودن است

ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده بی پنجره بی درب بی دیوار هی بخند.....................

بی پرده بگویمت به زودی چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک می گیرم دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از کنار خانه ما می گذرد

و باد بوی نامهای کسان مرا می دهد

یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ؟

نه دی را جان نامه باید کوتاه باشد، ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه اصلاً از نو برایت می نویسم :


فرشته

روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از
صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را
در آنجا سپری کنند . آن خانواده بسیار بی
ادبانه برخورد کردند و اجازه
نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان
شب را سپری کنند و در عوض آنها را
به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند . آن
دو فرشته کوچک همانطور که
مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان
فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در
درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ
رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را
تعمیر کردی .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی
را که می بینیم آنچه نیست که به
نظر می آید .
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه
دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه
متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از
صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند
شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود
با مهربانی کامل جواب مثبت
دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن
دو فرشته در اتاق آنها و روی
تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد
خوابیدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و
زن کشاورز از خواب بیدار شد و
دید آندو غرق در گریه می باشند . جلوتر
رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج
که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین
افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر
فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین
اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه
چیز داشتند کمک کردی و دیوار
سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این
خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری
نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو
بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد :
چیزها آنطور که دیده می شوند به
نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمی
فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین
منزل آن مرد ثروتمند اقامت
داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی
وجود دارد و چون دیدم که آن مرد
به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در
راه کمک استفاده نمی کند پس
سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا
آنها گنج را پیدا نکنند .
دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده
بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن
جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو
را پیشنهاد و قربانی کردم .
چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی
آیند .
دوستان من : بعضی وقتها چیزهایی اتفاق می
افتد که دقیقا بر عکس انتظار و
خواست ماست و اگر انصاف دارید به
اتفاقاتی که می افتد باید اعتماد داشته
باشید . شاید که به وقت و زمانش متوجه
دلایل آن اتفاقات شوید.
* آدمهایی به زندگی شما وارد می شوند و به
سرعت می روند
* دوستانی پیدا می شوند و مدتها باقی می
مانند و رد پایی زیبا در درون
قلب ما باقی می گذارند و ما خود این کار
را برای دیگران انجام نمی دهیم
چون دوست خود را یافته ایم و دیگری این
کار را برای ما انجام داده.
* دیروز یک خاطره است ، فردا یک راز است و
امروز یک هدیه است . به همین
دلیل است که ما آنرا به زبان انگلیسی یا هدیه می نامیم.
این متن را برای همه بفرستید تا این دو
فرشته به سراغ همه بروند.این دو
فرشته نگهبان شما و دوستان شما هستند.
شاید خیلی وقتها کسانی منتظر چنین
متنی از جانب شما هستند . یک ارزو کنید و
آنرا ارسال نمایید ...........

خیال همه راحت شد!

خیال همه راحت شد!

 

 

آه!

 

 خیال همه راحت شد!

 

خنده ای غمناک بر لبان همه نقش بست!

و برادر به تیخی زیر لب گفت:

یک نان خور کمتر بهتر!

جز یک مادر......

که آرزویش دیدن لباس سپید عروسی بر تن دخترش بود!

رفتیم و دفنش کردیم

همان جا کنار همه آنهایی که دفن کرده بودیم!

دخترکی را می گویم که چند روز پیش مرده است!

حالا وجود بی ارزش او هیچ انسان سخاوتمندی را آزار نمی دهد

و آنان که دل به حال فقیران و ثروتمندان می سوزانند

مجبور نیستند به فکر او باشند

و از غم او سیگارهایشان را دود کنند

دستان کوچکش

که اکنون بین خاکها آرمیده است

دیگر به همراه کاسه ای از خانه ای به خانه ای دیگر نخواهد رفت

ته مانده غذای هیچ کس را نخواهد خورد

و هیچ کس

دیگر لیاقت ندارد که ته دیگ غذایش را در بشقاب خالی او بگذارد

دیگر به دستهای تمیز کسی خیره نخواهد شد

و وجود چرکین او هیچ نگاهی را آلوده نخواهد کرد

دیگر حتی

سنگینی نگاهش روی دوش کسی فشار نخواهد آورد

 

خیال همه راحت شد

 

حالا او با مرگ کوچکش

که برای کسی هم مهم نبود

کار مهمی کرد!

خیال همه آدمهای مهم را راحت کرد

تنها با یک مرگ

گوشه ای از این جهان خاکی تا دیروز صاف بود

امروز کمی برامده است

آری جنازه ای آنجا دفن شده است

جنازه ای خیلی کوچک

به بزرگی سهمی که از این دنیا داشت

و خداوند مهربان در حق او لطف بزرگی کرد

آن خدای بخشاینده بخشنده

گناهان او را بخشید

و گوشه ای از این زمین پهناورش را به او مرحمت فرمود!

آقایان مهربانی که صاحب املاک خدا در زمین و آسمان هستند

به این موجود نحیف لطفی کرده اند

به این موجود نحیف که تا زنده بود

زندگی اش را مدیون آنها بود

امروز لطفی کرده اند

بار دیگر واسطه انجام خیری شده اند

زمینی به او بخشیده اند که همانجا نفس نکشد

فکر نکند

غصه نخورد

دوست نداشته باشد

فقط آرام بخوابد

و خداوند شاهد است که آنها پولی از او نگرفتند

و خداوند شاهد بر تمام اعمال ماست

حتی آیاتی چند هم از کلام الله مجید برایش تلاوت کردند

خودم با گوشهای خودم شنیدم

حالا خیال همه حاتم های طایی راحت شد

رفتیم و دفنش کردیم

و همه ساعتی برایش گریه کردند

آنها زیر لب با خود میگفتند :

چه دختر خوبی بود!

کاش امروز بین ما بود

بین ما؟

کدام ما؟

حالا خیال همه راحت تر شد

دیگر دفن شده است

دیگر آسوده خاطر خوابیده است!

و لباس پاره ای به تن نخواهد کرد!

و هیچ گاه طعم گرسنگی را نخواهد چشید!

و دیگر

 هیچ گاه گریه نخواهد کرد

و زجر نخواهد کشید

و به خدا, با خدایم قهر خواهم کرد

اگر او را به پیش خودش به بهشت نبرد

اگر او را نبرد!

خیال همه راحت شد

رفتیم و دفنش کردیم

ولی آیا با دفن او

دو دست سردش هم دفن شد

آیا صدای چکاوک هم دفن شد

ولی با این همه خیال همه راحت شد

او خیال همه را راحت کرد

جز

جز یک مادر.................................................

 


ای جماعت ...........

 

ای جماعت ...........

 

ای جماعت ! بیایید زندگی را ازکسی بیاموزیم که سالها گفتند وگفتیم ساده زیستی را پیشه کرد. بیایید نیت و قصد را از کسی بیاموزیم که نیتش آزادی نوع انسان بود و قصدش رسیدن به خالق انسان.                                  

بیایید تقوا را از کسی بیاموزیم که غریزه اش را فدای تقوایش کرد.

 ای جماعت!

ای کسانی که نا هنجارتان را هنجار می کنید و هنجارتان را بی قانون بی ثباتی می نامید.

 ای قوم گم گشته! ای پیام آوران شیطان! به درون خویش نظری افکنید قدمهای شیطان را در کلام خویش نگاهش را در گا مهای فرجش را در غریزه تان ببینید.مرگ را نابود می کنید وزندگی تان را توجیه.

  ای جماعت شیطان!به خود آیید عقل مد فون خویش راباز یابید. فطرت آغشته به غریزه تان را     پا ک سازید. نظرهایتان را از شهوت برگردانید.

 در زیر گامهایتان یتیمان را ببینید که چگونه خرد می شوند نابود می شوند . شادیهایتان را ببینید که با سوگواری زیر دستانتان یکی شده است . دخترانتان را ببینید که فرزندانی مشکوک برایتان به ارمغان می آورند.

ای قوم ضالین ! حقیقت را به مسلخ می برید  و استخوان های راستینش را می سو زانید در بستر تفکرات بی بنیانتان با شهوت هم بستر شدید و  نوزاد فساد وتباهی ودوگانگی به دنیا آوردید.عرفان را دیگر رمقی نمانده که در صحت کارهایتان کمکی کند.شاعرانتان پوچ شدند و پوچانتان شاعر. دیگرچوپان شما نیز به فطرتش فکر نمی کند و  گوسفندانش را برای غریزه اش می فرو شد.

 ای ایل سر به خاک!خاک را بت کردید واز آن منفعت می جویید.وجدان را در چاه گمراهی و منفعت حبس کرده اید . بیدار شوید بیدار! قلمهایتان وقدمهایتان از پوچ برگر دانید.در پوچ منفعتی جز هیچ یافت نخواهید کرد. ای قابیلیان! فساد را گستراندید واز آن سود میجویید.ریا را رها کنید. منفعت را رها کنید

 بخاطرکوچک به خاک نیفتید و به خاطر بزرگ تعظیم نکنید که کوچک وبزرگش در اختیار شما نیست فکررا می دزدید و  از سودش برای خود  تعقل و تفکر واندیشه میسازید .

 ای گوشهای ناشنوا وای چشمهای کور! معاد را به خاطر بیاورید . آنچه که به خاطرش هزاران انسان بهتر از شما فنا شدند. نه به خاطر شما که می دانستند شما کورید وکر به خاطر پاذاشی که از  خالق شما وعده داده شد .

 


فصل معجزه گذشته است

فصل معجزه گذشته است

 

حقیقت چها ر دیواریهای ارتقاء و قدرت خاکستر نشینی خاکسترهایست که نه آتشی در زیر دارند و نه هیزمی برای هیزم شکن ، نان دزدی از سفره های بی نان نه شمایل گرگ می دهد و نه چنگالهای فرو رفته در خون تا مفرق .

بوی تند معده های خشکیده و دهانهای انباشته تا خر خره دیگر حتی سگ پوزه های آویزان به آخور ار ار خری را که پوزه در فرصت و حرص فرو برده اند و دم می جنبانند که بیشتر شکم ما را سوراخی است به زیر و از آنجا به مستراح پس بیشتر

آزار نمی دهد

(( نه حتی دیگر ))

نه رنگ و بوی همدردی سابق دارد و نه جلال و جلوه ای که مثل اسپری جادویی

هی بفشاری هی بفشاری از فرق سر تا نوک پا که تعفن لجن گونه اش را با حریر زهد و ریا

و همدردی بپوشاند

خودت را می فریبی تا همیشه معشوقه چشمانت زمین نباشد که خود او هم تا هست به دهانهای قورباغه ای که سهم زبانشان نه پشه که همه دارندگی های عالم است بدهکار می ماند ،

تا وقت بلعیدن همه رسوایی های این میش پوستین ها

ببین زمین هم معشوقه ای برای عشق ورزیدن نیست گمان نکنی که آسمان هست آسمان مقروض تر است نه به دهانهای قورباغه ای که به سقفهای مرمری

درد زمین استخوان سوز است اینکه چنگالهای آلوده به پوست و خون و گوشت ارابه های بی سرنشین پنهان شده در چکمه های چرمی هی رقص پا کنند و آسمان بنشیند و ببیند و فرو نیفتد

و حقیقت چهار دیواریهای ارتقاء و قدرت باز هم همان خاکستر نشینیی خاکستر هایی است که نه آتشی در زیر و دیگی بجوش در رو

آب جوشیده دیگر کودکان امروز گرسنگی و چهره های مچاله شده در ابتدای بزم کودکی را نمی فریبد

فقط عرق شرم بر پیشانی دیگ مسی های بی مهمان می نشاند

 

 

 

 

 

 

قطره قطره و لحظه لحظه فرو می روی و می پوسی

و مثل مترسکی افسون شده به دست باد می رقصی می رقصی

 

نشانه ها را پاره می کنی سقفی فرو نمی ریزد باران برنده ای نمی بارد

و از دریا فقط دریا زدگی اش ، تهوع و سکندریش

به یادت می ماند

 

فصل معجزه گذشته است

شکوفه ای میوه نشد و

اگر شد بر شاخ برگ تردید و ریا

بهشتی از میوه های کرمو

به آسمان میش پوستینها سایه گسترانید

 

فصل معجزه گذشته است

 

 


پرنده مرگ

دیگر دیر است پرنده پر بریده به باد

                                    ابر آمده در عزای ما دارد گریه می کند

ولی من نگران آن پرنده بی آشیانم

                                                که زیر این باران می میرد


دو خط موازی.............................

دو خط موازی.............................

 

 

دو خط موازی زاده شدند پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمانشان بهم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم خط دومی از هیجان لرزید . خط اولی : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه کاغذ من روزها کار می کنم می توانم خط کنار یک جاده متروک شوم و یا خط کنار یک نردبان یا وسط خیابان آسفالت خط دومی گفت:من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش شوم یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و چه شغل شاعرانه ای ! در همین لحظه معلم فریاد زد: